راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

خاطرات پاییز 94

شروع پاییز 94 همراه بود با اولین سری جدی سفارش های خرید  لوازم تحریر مهد برای راستین جون که راستین جون از مهرماه به طور مرتب شروع به رفتن به مهد کرد که البته این همه خرید متنوع لوازم تحریر براش به اندازه اون اف جی کوروزی که خریدم جذابیت نداشت  ومیتونم بگم واسه لوازمش خیلی بی تفاوت بود من وسایل بیشتر خوشم میومد تا راستین راستین خدا رو شکر خیلی خوب رفت مهد کلاس نوپای دو وکارهای عملی زیادی انجام دادن صبح ها هشت ونیم میبردمش تا دوازده  مهر ماه عروسی کرج عزاداری راستین در محرم 94 راستین جون حضور فعال در عزاداری برای امام حسین داشت راستین ومهداد در سالن همایش های برج میلاد مهرانه راستین ...
11 اسفند 1394

نوروز 94

سلام سلام صد تا سلام  پست نوروزم با تاخیر بس که مامان جونم سرش شلوغ شده وقت نمیکنه واسه من پست های به موقع بزاره  چهارشنبه سوری خونه مامانی                                 این سفره هفت سینمون         این منو سفره هفت سین البته درحال فوت کردن شمع ها ش                                            اولین روز عید         عیدیا ادامه م...
19 ارديبهشت 1394

حرف زدن بامزه

                           سلام من راستین هستم میخوام امروز بگم چه خوشگل صحبت میکنم واز شیطونیام بنویسم : تو خونه که پسر خوبیم و دوچرخه بازی وسه چرخه بازی میکنم باسرعت میرونم میگم((مامان تو بزرگی میای دوچرخه سوار بشی مامانم میگه بله بعد میگم من کودو لوام مامان تو نیا))البته گاهی این قدر سریع میرم که همش چپ میکنم ودوست دارم با مامان تو آشپزخونه تصادف کنم ؟تا مامان من رو دنبال کنه ومجبور بشه بیاد بامن بازی کنه تا بابام میرسه با هاش ماشین بازی میکنم که شامل مسابقه ودرست کردن ماشین عروس وخرید وفروش ماشین تا بابا میگه این چند ((میگم 85 قابل نداره بابا))  البت...
18 آبان 1393

چند خاطره

         من 2هفته قبل برای کنترل قد ووزن رفتم مطب خانم دکتر معزی تو اطاق انتظار خیلی با نی نی ها بازی کردم اما تا تو رفتم خانم دکتر به بابام گفت راستین رو بزارین رو ترازو من گریه کردم تا دور سر و قدم رو هم بگیره این گریه ها ادامه داشت تا اینکه بابا سریع منو از اطاق خارج کرد تا مامانم صدای خانم دکتر رو بشنوه برام علاوه برقطره ویتان قطره آیروویت هم دادبعد هم با مامانم رفتیم خونه مامانی چون بابایی چشمش و عمل کرده بود وبعد4روز از تهران اومده بودن ورفتیم تا اونارو ببینیم تو این چند شبی که مامانی اینا نبودن ما خونشون میخوابیدیم ومن هرشب دنبالشون تو همه اطاقا بودم تازه دنبال زهرا هم میگشتم ولی هیچ کس نبود تا اون روز که ر...
22 مهر 1392

این روزهای من

سلام سلام من اومدم بگم تو این روزای گرم من چی کار میکنم بیشتر روزها که شنا میکنم وانم دم دستم تا میریم مامان دستامو یا پا همو بشوره اینقدر جیغ میزنم تا به هدفم که آب بازی ونشستن تو وان حموم برسم حالا مامانم کار داشتنی منو  میزاره تا آب بازی کنم منم تا یک ساعت خسته میشم ومیام بیرون                دیگه اینکه چند باری پارک رفتم قدم زدن وگشتن توی پارک و دوست دارم وبه دنبال مورچه ها حرکت میکنم                                                         &n...
3 شهريور 1392

عکسای من و ببینید

سلام امروز میخوام خودم خاطره بگم مامان جون دیروز رفتم خونه مامانی واز اونجا مامانم منوبرد پارک ولی خودم میخواستم کالسکم رو برونم به زهرا هم نمیدادم                دلم میخواست خودم راه برم دستم هم هیچ کس نگیره                 به هر طرف دوست دارم برم از هرچی پله هست بالا پایین برم                    از اونجایی که نی نی مرتب وتمیزی هستم هر روز باید یه بسته نخ دندون استفاده کنم آخه ده تا دندون دارم                        ا...
6 تير 1392

خاطره من تو دو روز...

سلام دوست جونام خاطره من تو دو روز پنجشنبه وجمعه 19و20 اردیبهشت 92که تو ادامه مطلب میزارم بزرگ شدم بخونم کیف کنم                     پنجشنبه که از خواب بیدار شدم ساعت 11بودمامان جونم کوه شو رفته بود وبرگشته بود باباجونم هم رفته بود مغازه مامانم بعد تعویض لباسام وپمپرسم وشتشوی دست وصورتم بهم صبحانه تخم مرغ داد خوردم منم تی وی نگاه کردم یه آهنگ بود خیلی خوب بود مامانم گفت لیلاست نانای میکنه منم دوست داشتم اینجا محو تماشا شدم بعد خوردن صبحانه وکمی بازی مامان گفت که بابا جون میره قزوین مسابقه ما هم میریم خونه مامانی ساعت یک رفتیم دنبال ...
21 ارديبهشت 1392

من13ماهم تموم شد

سلام بر همگی من دیگه بزرگ شدم و وارد ١٤ماهگی شدم من بلدم الهی شکر کنم            خدایا شکرت خدایا ممنونم الان همه جا از من میخوان که الهی شکر کنم اولین خبر این ماهم اینکه برای اولین بار رفتم آرایشگاه وموهامو کوتاه کردم اولش ساکت بغل بابام نشسته بودم ولی بعدش کم کم گریه ام گرفت هی مامانم ونشون میدادم ومیخواستم برم بغل مامانم البته زیاد طول نکشید هی سرمو تکون میدام ولی راحت شدم وموهام کوتاه شد ومرتب       عاشق بازی تو بالکنم تا به هدفم برسم جیغ های بلند میزنم      هر کی از خونمون بره منم تا طبقه پایین میرم وخودم باید دگمه آسانسو...
26 فروردين 1392

منم کمک میکنم

  سلام دوستان هفت ه قبل چند روزی بود که مامانم به کمک خانم هاشمی داشتن خونه تکونی میکردن البته بابام رو هم میدیدم که خیلی کمک میکرد و کارای سنگین وانجام میداد منم تا میتونستم کمک کردم صبح زود بیدار میشدم که بتونم با جی جی های جدید بازی کنم چون همه وسایل جلوی دست من بودن دنبال جارو برقی میرفتم و تا ازم میگرفتنش جیغ میزدم مامانم تند تند دستامو میشست وآب بازی وخانم هم به جارو برقی دستمال میکشید اینجا دارم جعبه ابزار رو مرتب میکنم ومیخ ها رو تمیز   چرا هیچ کس این کشوها رو تمیز نمیکنه حالا بعد از این همه کار پنجشنبه و جمعه وقت گردش وتفریح رسید پنجشنبه اماده شد...
12 اسفند 1391