راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

        

      

تولد چهار سالگی راستین جون

راستین جون تولد چهار سالگیت رو با بابا تصمیم گرفتیم دقیقا روز24 اسفند تو مهد کودک  بگیریم که واقعا متفاوت وزیبا بود کنار دوستای کوچک و بامزه خیلی خیلی زیبا بود و واقعا خوش گذشت  وتو حسابی خوشحال بودی مهمونان مامانی ومامان بزرگ وترنم بودند با همه اهالی مهد نیلوفر دست خان مربی وخانم عاشوری مدیرتون هم دردنکنه که حسابی شرمنده کردن وهدیه دادن  از طرف مامان بزرگ پول از طرف مامانی کاپیشن وماشین از طرف ترنم بلوز از طرف زهرا عروسک از طرف من وبابا هم این ماشین پورشه وحساب بانکی  ...
27 مهر 1395

زمستان 94

در زمستان سال 94 از برف بازی  لذت بیشتری بردی و البته  سرما خوردگی هم کم نداشتی که مجبور شدم چند روزی مهد کودک نفرستم ولی روزای خوبی هم  داشت عروسی ها وگردش ها و ...  روزایی که مجورمون میکردی ماشین مورد علاقت رو  با رنگ مورد علاقه برات بخریم و بقیه در ادامه مطلب ...     شرکت در نمایش عروسکی وبرنده شدن کلی جاییزه مهمونی شام تولد زهرا جون نامزدی سعید ولیدا جون یه شام دسته جمعی با خاله های من ودختر خاله های من اینم یه نقاشی خوب دستت دردنکنه پسرم ...
25 مهر 1395

خاطرات پاییز 94

شروع پاییز 94 همراه بود با اولین سری جدی سفارش های خرید  لوازم تحریر مهد برای راستین جون که راستین جون از مهرماه به طور مرتب شروع به رفتن به مهد کرد که البته این همه خرید متنوع لوازم تحریر براش به اندازه اون اف جی کوروزی که خریدم جذابیت نداشت  ومیتونم بگم واسه لوازمش خیلی بی تفاوت بود من وسایل بیشتر خوشم میومد تا راستین راستین خدا رو شکر خیلی خوب رفت مهد کلاس نوپای دو وکارهای عملی زیادی انجام دادن صبح ها هشت ونیم میبردمش تا دوازده  مهر ماه عروسی کرج عزاداری راستین در محرم 94 راستین جون حضور فعال در عزاداری برای امام حسین داشت راستین ومهداد در سالن همایش های برج میلاد مهرانه راستین ...
11 اسفند 1394

اردی بهشت 94

یه جمعه اردی بهشت ماه وصبح زود وحرکت به سمت ما هنشان سه تایی وبازدید از تنگه اند آباد که بسیار زیبا وکمی ترسناک حرکت در شکاف دو کوه بلند یک شکاف باریک البته چون تنها بودیم من میترسیدم شاید اگه با گروه بودم ترسم کمتر بود وجای خوبی برای راستین آب خنک وسنگ فراوان برای بازی راستین جون البته کمی سخره نوردی داشت ومن مجبور به حمل کامیونت وبابا حمل خودت بود چون دست بردار نبودی که باید کامیونم رو هم ببرم   اینم یه جمعه خوب دیگه همراه مامانی وبابایی و در یک باغ بسیار زیبا بکر وخلوت چندین کلومتر بعد از گنبد سلطانیه  اینجا بود که اولین کوه نوردیت رو به تنهایی تجربه کردی البته موقع که داشتی از این پایین میومدی ...
14 مرداد 1394