راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

زمستان 94

در زمستان سال 94 از برف بازی  لذت بیشتری بردی و البته  سرما خوردگی هم کم نداشتی که مجبور شدم چند روزی مهد کودک نفرستم ولی روزای خوبی هم  داشت عروسی ها وگردش ها و ...  روزایی که مجورمون میکردی ماشین مورد علاقت رو  با رنگ مورد علاقه برات بخریم و بقیه در ادامه مطلب ...     شرکت در نمایش عروسکی وبرنده شدن کلی جاییزه مهمونی شام تولد زهرا جون نامزدی سعید ولیدا جون یه شام دسته جمعی با خاله های من ودختر خاله های من اینم یه نقاشی خوب دستت دردنکنه پسرم ...
25 مهر 1395

خاطرات پاییز 94

شروع پاییز 94 همراه بود با اولین سری جدی سفارش های خرید  لوازم تحریر مهد برای راستین جون که راستین جون از مهرماه به طور مرتب شروع به رفتن به مهد کرد که البته این همه خرید متنوع لوازم تحریر براش به اندازه اون اف جی کوروزی که خریدم جذابیت نداشت  ومیتونم بگم واسه لوازمش خیلی بی تفاوت بود من وسایل بیشتر خوشم میومد تا راستین راستین خدا رو شکر خیلی خوب رفت مهد کلاس نوپای دو وکارهای عملی زیادی انجام دادن صبح ها هشت ونیم میبردمش تا دوازده  مهر ماه عروسی کرج عزاداری راستین در محرم 94 راستین جون حضور فعال در عزاداری برای امام حسین داشت راستین ومهداد در سالن همایش های برج میلاد مهرانه راستین ...
11 اسفند 1394

مسافرت نوروز 94

مامان  دیگه تنبلیش رو گذاشته کنار سلام سلام تا صد سلام با تاخیر بیشتر از یک ماه ونزدیک دو ماه اومدم که دو باره عکسای پسر گلم عشقم رو بزارم راستین جون  دلیل این تاخیر یکی مریض شدنیا شما بود که بعد عید 4 بار شدید مریض شدی ودو بارم خفیف  وحالا که نزدیک 15 روز مهد تعطیل شده خدا رو شکر حال پسرم خوبه دیگه مریض نشده معلوم شد که از مهد میگیری و این بیماری ها همیشه برا بچه ها هست تا بدنشون با ویروس های مهد ومد رسه عادت کنه امروز یک ماه که دستم از امتحان وپروپزال خالی شده ولی بعد عید واقعا سرم شلوغ بود درسا سخت وکارا زیاد تو این یه ماهه هم سرم به کار خونه وزندگی گرم بود ومهمونی و روزیم که مهمون نبودیم ومهمونی با شما میرفتیم پارک خ...
14 مرداد 1394

جشن تولد راستین جون

راستین عزیزم جشن تولد پایان سه سالگیت رو با یک ماه تاخیر برگزار کردیم ولی حسابی خوشحال بودی وچند روز مونده هی میپرسیدی مامان امروز تولدم شده بازم از خواب بیدار میشدی میگفتی مامان الان تولدمه تا دوروز قبل تولد برف شادی میزدی رو ماشینات تا روز پنجشنبه که از خواب بیدار شدی تزیین های خونه رو دیدی پنج ویا شیش دقیقه هیچی نگفتی ساکت فقط نگاه میکردی من چهارشنبه از صبح دانشگاه بودم وتو خونه خاله الهه بودی و بعد کلی خرید هامون رو انجام دادیم اومدیم وتو خسته خوابیدی ومن وبابا شروع به تزیین کردیم پنجشنبه هم خاله مهرو وخاله الهه ادامه دادن پنجشنبه صبح زود زن عمو سیما ومامانی وخاله ها اومدن تا ظهر کمک کردن غذاها رو درست کردیم ومامان بزرگم که از چند روز...
1 ارديبهشت 1394

تصویر

وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب  میشه ...وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ...اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه .دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ...دنیات میشه رنگها ...دنیای شاد ریاضی ....دنیات میشه کودکت ...با کودک شیر میخوری ...با کودکت چهار دست وپا میری ..با کودک اَده بده میکنی ...با کودکت رشد میکنی ..بزرگ میشی ..اینقدر بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی .توانت میشه ۱۰۰ برابر .دیگه مریض نمیشی ..دیگه نمی نالی .وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی .وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه ، آموزش و پرورش !دیگه وقت نداری  یه صبح تا شب بری خریدواسه یه مانتو .....
16 بهمن 1393

شب یلدا 93

سلام راستین جون امسال شب یلدا مون رو باشیرین زبونیات شیرینتر کردی عزیزم تاآماده شذیم عکس بگیریم دوربین رو طبق معمول دست گرفتی و هی میخواستی عکس بگیری  اول عصر یلدا خونه خودمون بابا یه هندونه کوچولو خریده بود برات که راحت بغلش کنی تا برا هندونت چشم وابرو گذاشتیم خیلی خوشحال شدی و  با هاش صحبت میکردی وبراش شعر میخوندی هی من وبابا میخواستیم با گوشیامون از تو عکس بگیریم تو هم میخواستی از ما عکس بگیری عجله داشتی بری ژست نمیگرفتی           اول رفتیم خونه مامان بزرگ اینا هندونت رو برداشته بودی وهی به من میگفتی بزار تو کیفت  کیفم رو نشون میدادی ب...
11 دی 1393