راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

در آستانه پایان سه سالگی

                     راستین جون  شیرین زبون مامان تا چند روز دیگه تولدت نزدیک میشه وتو با شیطنت ها ی کودکانت دنیای ما رو شیرینتر کردی                               پسرم که عاشق ماشین بازی هستی واسم ومدل همه ماشین ها رو میدونی  هفته قبل یه سرتهران رفتیم خوب بودی اول یه ماشین دیدی اون رو خواستی برات خریدیم دیگه با اون بازی میکردی و تا اسباب بازی فروشی میدیدی میگقتی مامان فقط نگاه کنیم نخریم ای جونم البته خیلی علاقه داری که چرخ ماشین ها رو در بیاری وتعمیرکنی ودیگه سر جاشون نندازی به عبار...
10 اسفند 1393

تصویر

وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب  میشه ...وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ...اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه .دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ...دنیات میشه رنگها ...دنیای شاد ریاضی ....دنیات میشه کودکت ...با کودک شیر میخوری ...با کودکت چهار دست وپا میری ..با کودک اَده بده میکنی ...با کودکت رشد میکنی ..بزرگ میشی ..اینقدر بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی .توانت میشه ۱۰۰ برابر .دیگه مریض نمیشی ..دیگه نمی نالی .وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی .وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه ، آموزش و پرورش !دیگه وقت نداری  یه صبح تا شب بری خریدواسه یه مانتو .....
16 بهمن 1393

دی ماه93

                         راستین خوشگلم عزیزم دی ماه  برامون سخت گذشت مریضی وفوت آقا جون (بابای مامانی )وامتحانای من  همه دست به دست هم دادن تا این ماه به شکل خاصی بگذره تو که عاشق آقا جون بودی هنوزم هستی تامیریم خونه مامان بزرگ میگی آقاجون اومده  نیومده پس کی میاد تا آقا جونم بود همش میرفتی کنارش دهنش بیسگویت میزاشتی دستشو میگرفتی  ویلچرشو میروندی خلاصه خیلی دوستش داشتی بزرگترا مثل پشتوانه آدم میمونن تا میرن آدم دلش میلرزه خدا رحمت کنه بابا بابایی هم چهار سال پیش فوت شدن تا چهار سال قبل به همه پز میدادم من دو تا پدر بزرگ دارم ولی الان پدر بزر...
7 بهمن 1393

شب یلدا 93

سلام راستین جون امسال شب یلدا مون رو باشیرین زبونیات شیرینتر کردی عزیزم تاآماده شذیم عکس بگیریم دوربین رو طبق معمول دست گرفتی و هی میخواستی عکس بگیری  اول عصر یلدا خونه خودمون بابا یه هندونه کوچولو خریده بود برات که راحت بغلش کنی تا برا هندونت چشم وابرو گذاشتیم خیلی خوشحال شدی و  با هاش صحبت میکردی وبراش شعر میخوندی هی من وبابا میخواستیم با گوشیامون از تو عکس بگیریم تو هم میخواستی از ما عکس بگیری عجله داشتی بری ژست نمیگرفتی           اول رفتیم خونه مامان بزرگ اینا هندونت رو برداشته بودی وهی به من میگفتی بزار تو کیفت  کیفم رو نشون میدادی ب...
11 دی 1393

آذر 93

سلام امروز یه نقاشی خوب کشیدی راستین جونم            بله نقش یه خیابون تو دفترت ومیخواستی توش ماشین هات رو برونی        بازم علاقت به ماشین هات نقاشیت رو تحت تاثیر قرار داد کلی ماشین هات رو تعمیر میکنی چرخشون رو در میاری رو شون رو یا حسین مینویسی و تو خیابون تا یه چرخ فروشی میبینی میخوای برا ماشینات چرخ بخری این روزا تو کارای خونه کلی کمک میکنی  سر جارو برقی رو میخوای میگی جارو کوچولو بعد همه جا رو با اون تمیز میکنی البته به ظرف شستن هم علاقه زیادی داری مامان صندلی بزار ظرف بشورم جلوهر یعنی صندلی رو بکش جلوتر میگی مامان جلو هر     ...
15 آذر 1393

سی ودوماهگیت مبارک

ر استین تا این لحظه ، 2 سال و 8 ماه و 2 روز سن دارد : .                   سلام راستین خوشگل تو این روزا شعر پاییز رو بهت یاد دادم خیلی بامزه میخونی وچند تا شعر دیگه آخرشم خودت میگی همه دست بزنن آخه خوشگل من اینقدر شیرین حرف میزنی عاشقتم ((شیر وعلافه کردم))شیر وکلافه کردم گاهیم میگی پو رو علافه کردم   کاش میشد صداتو ضبط کنم  تو وبلاگت بزارم عزیزم برای همه چی اجازه میگیری رفتیم پیکنیک برا سنگ انداختن تو آب از من اجازه میگرفتی مهربون                         ...
26 آبان 1393

حرف زدن بامزه

                           سلام من راستین هستم میخوام امروز بگم چه خوشگل صحبت میکنم واز شیطونیام بنویسم : تو خونه که پسر خوبیم و دوچرخه بازی وسه چرخه بازی میکنم باسرعت میرونم میگم((مامان تو بزرگی میای دوچرخه سوار بشی مامانم میگه بله بعد میگم من کودو لوام مامان تو نیا))البته گاهی این قدر سریع میرم که همش چپ میکنم ودوست دارم با مامان تو آشپزخونه تصادف کنم ؟تا مامان من رو دنبال کنه ومجبور بشه بیاد بامن بازی کنه تا بابام میرسه با هاش ماشین بازی میکنم که شامل مسابقه ودرست کردن ماشین عروس وخرید وفروش ماشین تا بابا میگه این چند ((میگم 85 قابل نداره بابا))  البت...
18 آبان 1393