خاطرات از زبان راستین
سلام من دیگه پسر بزرگی شدم شبها مامانم من و می خوابونه تو تخت پارکم اینجوری
صبح که میشه من بیدار میشم 2تا أدو وآآ میگم ومامانم وصدا می کنم می یاد میبینه من این شکلی چرخیدم وحسابی ورجه ورجه کردم اینجوری
سلام من بامامانم رفتیم خونه آرنیکا جون خیلی خوش گذشت و مامانم ازمون عکس گرفت کلی با آرنیکا صحبت کردم اینم عکسامون من 5روز از آرنیکا بزرگترم
دیروزم رفتیم خونه سدناتازه4روز بود دنیا اومده بود اونکه مامانم ازش عکس نگرفت دیشبم دوستای مامان وبابا اومده بودن خونمون مامانم خیلی تلاش کرد ساعت 12 منو بخوابونه ولی من نخوابیدم می خواستم ببینم خونمون چه خبره کی اومده وکی رفته
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی