راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

ادامه پست قبلی

1392/3/5 11:27
نویسنده : مامان رها
733 بازدید
اشتراک گذاری

سلام راستین جونم ادامه ماجرا هارو خواستم برات بنویسم

چهارشنبه صبح ساعت 7بابا همراه تیم برای مسابقه رفتن اهواز وما تا ساعت یک خونه بودیم  برای نهار رفتیم خونه مامانی تا باماشین پیچیدم تو خیابون مامانی اینا تو با خوشحالی یه دست وجیغ بلند زدی اصلآ انتظار نداشتم خیابون ودرشون بشناسی بعدم با مامانی چند جا کار داشتیم اونا رو انجام دادیم واومدیم خونه بابایی اومد ونهار خوردیم تا بابایی رو دیدی میخواستی بری بغلش نمیزاشتی کتش ودر آره آخه بابایی با همه بچه ها خیلی مهربون وبا همه بازی میکنه اونکه نتنها نوهاش بلکه تمام بچه های فامیل عاشقشن خلاصه عصری بازم بارون شروع شدو ماهم یه چند ساعتی با خاله مهرو ومامانی رفتیم خونه الهه اینا تو خیلی احساس بزرگی میکردی به ترنم همه چی میخوروندی

اون وروجکم بعدش نمیومد یکی نیست بگه خوشگلا زیر 2سال ممنوع

 

تا شب اومدیم خونه مامانی ومامانی اینا آماده شدن با خاله مهرو اینا پنجشنبه صبح برن مسافرت ما هم که شب و اونجا بودی نزدیک ظهر رفتیم خونه خاله الهه حسابی بهموم خوش گذشت بعد نهار آماده شدیم بریم کادوی روز پدر بخریم شما دوتا فندق خوشحال بودین

هردو محو تماشای تبسم شدیدبا یه ماشین رفتیم ویه کالسکه بردیم بیشتر تو روتو کالسکه بودی ترنم تو بغل بود کادوها رو گرفتیم واومدیم خونه بعدش خاله الهه به مناسبت عید برای شام مهمونمون کرد ما که همش مهمون بودیم بازم مهمون شدیم تاشب 12منو تو تبسم برای خواب اومدیم خونه خودمون تا دیدی تبسم مسواک دستش تو هم خواستی اول با مسواک موهات و شونه کردی به زدی به دندونات

                 

                    

شب تبسم تو خونه خودمون دیده بودی کلی ذوق کرده بودی هی میخواستی بوسش کنی صبح جمعه تا بیدار شدی کلی خوشحال بودی وهمش گیر میدادی به تبسم تا ظهر ساعت2 بازی کردین بازم خاله الهه اصرار که تنها نمون برای نهار رفتیم ونهار خوردیم بازم بازی 

                

چون عمو  خونه بود تو شلوغ میکردی تا به عمومحمد رضا میرسیدی یا میدیدش ساکت میشدی خجالت میکشیدی خیلی میخندیدم تا از خواب بعد ظهر بیدار شدین رفتیم گردش وباغ هوا عالی همه جا سر سبز سد ها پر آب بس که این ده روز اخیر بارون اومد 

               

 

                                     

                   

 

شب 12 بود بابا رسید خونه خاله الهه همگی خوشحال شدیم وکمی شب نشینی کردیم بعد هم اومدیم خونمون تو دیگه تو ماشین خوابت برد من تنهایی کادوی بابا رو که یک جفت صندل و یه شلوارک بود دادم وخلاصه این سه روز که بابا نبود خیلی به خاله اینا زحمت دادیم مامانی هم تند تند زنگ میزد هی میگفت ببخشید شما رو گذاشتم رفتم آخه مامانی خیلی تعارفی اونا از چند هفته قبل برای مسافرتشون برنامه ریزی کرده بودن که زهرا تعطیل بشه برن سفر تا پست بعد 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سونیا
6 خرداد 92 10:45
همیشه به گردش و تفریح راستی مامانی چرا برای راستین خان بزرگ مرد کوچک هدیه روز مرد نگرفتی


آره والا یادم رفت هرچند که ما همیشه در حال هدیه دادنیم
بهاره مامان ونداد
6 خرداد 92 14:11
مامان بنیتا
7 خرداد 92 2:45
عزیز دلم خسته نباشی از مهمونی و گردش..ایشالا همیشه خوش حال و سرحال باشی گلم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
7 خرداد 92 8:31
چه پسر گلی . خاله جون مسواک می زنی. ای ماچ آبدار