عید قربان مبارک
عید امسال برای ما دو روز بود روز پنجشبه صبح راستین رفتی خونه خاله الهه و من به کارای بیرون از خونه رسیدگی کردم بعد نهار خونه مامانی بودیم واز اونجا همگی رفتیم خونه ما مان بزرگ من تا عیدو تبریک بگیم و شما رو گوسفند اونا نشسته بودی و بیسگوییت می خوردی آفرین پسرم اصلأ نمیترسیدی بعد اومدیم خونه خودمون شما تو ماشین از خستگی خوابت برد وبعد 1ساعت بیدار شدی خوبه هفته قبل برات صندلی ماشین گرفتیم تو اون میشینیو حال می کنی منم با خیال راحت رانندگی میکنم حالا آمادت کردم شام رفتیم خونه حاجی بابا همه رو دیدیم وعید وتبریک گفتیم جمه هم که روز عید بود از صبح تا شب 10 خونه مامانی بودیم به تو که خیلی خوش گذشت بازهرا وتبسم و ترنم فندق تو اوج خستگیتم همیشه به بابایی می خندی به مامانیم میگی منو بغل کن عکسای خوشگلت و بعدأ میزارم
داستان 8ماهگی
سلام پسر گلم تو 8ماهگی خیلی کارای جدید می کنی اول اینکه الکی سرفه می کنی تا میبینی کسی سرفه می کنه تو هم سریع سرفه می کنی .وقتی چیزی رو ازت می گیریم هی می گی دد یعنی بده اول فکر میکردم شانسی میگی ولی چند بار امتحان کردیم دیدیم نه واقعأ می گی .گریه کردنی یا نق زدنی نه نه می گی بیشتر نق میزنی تاگریه کنی عاشق چرخ ماشین ها هستی اونا بچرخن وتونگاه کنی .کاملأ قل می خوری ولی هنوز خبری ازچهار دست وپا رفتنت نیست عاشق کوبیدن اشیا به هم هستی تا صدای بلند بشنوی از صندلی غذا همه چیزو میندازی پایین تا صدا بده بعد خم می شی نگاه می کنی عاشق موزیک هستی دست و پا میزنی وشاد میشی نور قرمز کنترل جذبت کرده تلویزیون چه روشن باشه چه خاموش کنترل ومیگیری سمتش وهی تکون میدی خلاصه آخرین کارت که یادم میاد بوس کردن و یاد گرفتی قربونت