راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

دو هفته اخیر

1392/11/8 16:01
نویسنده : مامان رها
508 بازدید
اشتراک گذاری

سلام راستین جون میخوام از کارات تو این دو هفته  گذشته بنویسم از شیرین زبونیات  الان که خوابی . اول از سلام دادنت که  میری تو اطاق در رو میبندی بعد باز میکنی میگی انعام  تو ماشین میشیندونمت توصندلت تا میام خودم بشینم در وکه باز میکنم میگی انعام  یه هویی میای تو جمعی باصدای کشیده میگی انعام مامان بزرگم همیشه به من که بچه بودم میگف ((سلام را سنه ساخلاسین))حالا منم میگم سوره انعام پشت وپناهت باشه این قدر میگی سلام. میگم راستین اسمت چیه هی میگی دیبا ؟اسم مامان چی دیبا ؟اسم بابا چیه بابالو اسم مامانی چیه زهرالو؟اسم بابایی چی حاج آقا بازم این یه چیزی ولی اینکه اسم من وتو دیبا نمیدونم از کجا اومده مامانی میگه راستین به خودش وتو میگه زیبا و به باباش میگه بابا جون  وزهرا جون  ونینی جون این پس وندها همه گی معنی جون میدن. 2هفته قبل تصمیم گرفتیم ببریمت آتولیه کلی وقت گرفتیم ولباس خریدیم و رفتیم واومدیم و خودمون آماده شدیم تا رفتیم ولی تو به هیچ وجه همکاری نکردی عکاس گفت اول عکس خانوادگی تون رو بگیرم وشاید راستین به محیط عادت کنه چند سری عکس گرفتیم ولی تو همش چسبیدی به بابا خلاصه آقای عکاس که دوست بابا بود یه چند تا از تو بابا عکس گرفت که بعدم اگه بشه درستش کنه تا لباسات و عوض کردم اشکت در اومد آروم وبی صدا گریه میکردی خودتم میدونستی که خطری نداره ولی چی به فکرت میرسید نمیدونم حالا تو هفت ماهگیت همین آتولیه رفته بودیم اون موقع ام مشکلمون این بود که تو بلد نبودی بشینی ولی عکسات عالی بودن تو یک سا....

تو یک سالگی رفتیم یه آتولیه دیگه که هنوزم عکسات و نداده من دیگه این قدر پی گیری کردم خسته شدم خلاصه2 هفته قبل چهارشنبه وپنجشنبه مامانی وصبح وعصر خونه ما بود که من تو رو از خونه خارج نکنم ومواضب تو بود پنجشنبه عروسی بودیم عروسی دختر دایی بابا بودیم شب مامانی تو رو م برد رفتین خونشون که ما بعد شام اومدیم دنبالت خیلی خوب مونده بودی فقط نذاشته بودی بابایی اخبار گوش کنه هی گفته بودی بیا بازی آخه بابایی با تو خیلی خوب بازی میکنه کشتی میگیره بردیمت عروس گردون چی دوس داشتی هی میگفتی بابا بوخ بعدم عمو یا عمه میدیدی بای بای میکردی کلیم آتیش بازی دیدی و نانای کردی جمعه خونه مامانی بودیم شب آماده نمیشدی برگردیم خونه تا اینکه زهرا و تبسم لباس پوشیدن آماده شدن تو هم راضی شدی آماده بشی البته جمعه عصر یه مهمونی رفتیم خون عموی من که دختر عموم اومده بود به دیدنش رفتیم همه عمه ها با بچه ها بود وکلی دیدارها تازه شد و شما هم با بچه ها بازی کردین شنبه هم صبح کلاس زبان رفتم  تو خونه مامان بزرگ موندی برای نهار اومدیم خونه مون و توکمی خوابیدی وعصر بردمت خونه مامان بزرگ بودی من بازم دو تاعروسی دعوت بودم ولی دیگه بر عکس شده حالا آماده نمیشی بیایم خونمون.از تولد زهرا این ورد زبونت شده علی بوم  بوم چون بابای زهرا بادکنک ها رو میترکوند هی یادت میوفته میگی تو تولدم هی صدا میکردی علی علی ما که میگیم آقا رضا فقط خاله میگه علی رضا تو هم از خاله یاد گرفتی میگی علی . دو سه گفتنتم معروف شده به شیر میگی دو سه نصفه شب از خواب بیدار میشی میگی مامان دو سه  چون من برات شیر خشک درست کردنی همیشه  پیمونه هارو میشمارم  تو هم قسمت آسونشو برداشتی یکشنبه خونه بودیم ولی دوشنبه رفتیم خونه عمه ام مهمونی که همون جا متوجه شدیم عادله جان حال نداره شب من مامانی رو رسوندم خونه مامان بزرگ اینا و بابایی هم عادله جون رو برده بود بیمارستان بستری کرده بود مهرو وزهرا اومدن خونه ما بابا رفته بود خونه عمو مرتضی جلسه کوه تا اینکه مهرو اینا رفتن خونشون توکلی گریه کردی تا با دیدن بالبوم  که همون میشه آلبوم سرت وگرم کردم تو عاشق عکس بودن به من رفتی من خیلی عاشق عکسم سه شنبه بابا برای 4 روز رفت مسافرت و منو تو کول وبارمون روجمع کردیم و رفتیم خونه مامانی ولی برای ما 4 روز واقعآ سریع گذشت وتو خیلی اذیت کردی حالا فکرشو بکن تو که این قدر به بابا وابسته ای من چه طوری تو این 4 روز نگهت داشتم سه شنه رفتیم خونه مامان بزرگ دنبال مامانی آقا جون با دیدن تو ترنم کلی حرف زد میگفتن چند روز بود حرف نزده بود اومدیم خونه بابایی بیمارستان بود شب 12 اومد تو تازه داشتی میخوابیدی با دیدن بابایی بلند شدی کل اطاق پذیرایی رو چند دور دویدی چی میرفتی با سرعت هی میگفتی حاج آقا میدویدی من ومامانی هم میترسیدیم بخوری زمین آخه خواب آلود بودی چهارشنبه موندی من رفتم کلاس زبان و بعد از نهار مسجد میخواستم برم و تو خونه خودمون شاگرد داشتم تو این فاصله که تو رو خوابوندم و رفتم یه زن دیوانه قصد ورود به خونه مامانی رو داشته که مامانی باشجاعت تمام مانع ورود اون وهمدستش که مرد معتادی بوده به خونه شده  البته مامانی مقاومت کرده نذاشته بیان تو تا همسایه ها اومدن وکمک کردن تو کمی سرما خوردگی داشتی بابا قبل رفتنش برات شربت گرفته بود وگفته بود حتمآ به موقع به راستین بده تا من نیستم مجبور نشی ببری دکتر اونه که اون شربتا خواب آور بودن وتو تو خواب عمیق بودی خوشبختانه هیچی از ماجرا نفهمیدی ومن هم تا برگشتم خونه خبر دار شدم بابایی هم شانسی نبود رفته بود تا عادله جون رو ترخیص کنه وگرنه همیشه اون موقع ظهر خونه میشه  حالا من از این جهت که نبودم ناراحتم واز بابت که چند نفر حیوان انسان نما به خودشون این اجازه رو میدن که با پررویی وارد خونه مردم بشن وخیلی خوشحالم وبه مامان میگم تو به جامعه هم خدمت کردی حالا دزدا میفهمن که به همین راحتی هم نیست که بخوای بری تو خونه مردم  یه خانم جلوت وایمیسته ونمیذاره وخوشحال از اینکه تو خواب بودی و اگه بیدار بودی گریه میکردی مامانی شاید حواسش بیشتر پرت تو میشدخلاصه یه مامانی شجاع وقوی داری راستین جون  من خیلی آیت الکرسی خونده بودم همیشه از خونه در اومدنی یه بار میخوندم این دفعه 3بار آیت الکرسی خوندم  فکر میکنم اونم نگه داره البته مامان بزرگام هر روز برای مامان وبابام دعاهای خیلی زیادی میخونن آخه اینا هم خیلی بهشون رسیدگی میکنن دیگه موندم خونه مامان و از رفتن به عروسی پنجشنبه عروسی یاشار صرف نظر کردم ولی بازم مامانی گفت که راستین رو بخوابون برو دیگه الهه ومهرو خونه ما هستن راستینم با بچه ها بازی میکنه .این عروسی هم سه تایمون رو برای جشن وشام وبرنامه های بعدی دعوت کرده بودن بابا همش میگفت من شب اگه زود رسیدم برای ساعت 12 میریم عروسی ولی من میدونستم که نمیرسه گفتم بمون جمعه بیا کارت رو تموم کن بیا به خاطر عروسی باعجله داشت بر میگشت من ساعت 2 رفتم اریشگاه وخونمون و ویعد عروسی تا ساعت 6 خونه مامانی بودم از بابت اتفاق روز گذشته نارحت بودم حوصله نداشتم زیاد بمونم اومدم خونه و فهمیدم که عادله جون حال نداره  مامان ومهرو رفتن اونجا منو الهه وبچه ها خونه بودیم من خیلی ناراحت شدم ولی ته دلم روشن بود خلاصه الهه ردیف کرد ودکتر مغز واعصاب رفت خونه وبرای عادله جون بستری نوشت  مهرو خاله میگفت حال بابایی وعمه ها خیلی بد  بود همه ناراحت بودن ولی من ته دلم روشن بود هی انرژی مثبت میدادم  البته از پشت تلفن بابا هم با سرعت میومد که به عروسی برسه که من زنگ زدم گفتم عجله نکن حوصله عروسی رفتن نداریم  توهم که نگو چقدر بی تابی بابا رو کردی میدونستی بابا با سروش وسینا رفته هی میگفتی (( دودوش نینیا بابالو)) تا شب ساعت یک ونیم بود بابایی وبابا با هم وارد خونه شدن تا بابایی رو دیدم فهمیدم که به خاطر مامانش خیلی ناراحته کلی بهش روحیه دادم تفلک بابایی خیلی خسته بود چند روز بود خسته بود خودشم خیلی مریض وسرما خورده شدید ولی تو اون روزا هیچ استراحت نداشت تا اونا وارد خونه شدن من احساس کردم حالم خیلی بد وخیلی شدید مریض شدم  جمعه رفتم دکترو چند تا آمپول زدم تو بابا موندین تو ماشین ترسیدم بیایی  بیماری بگری از اونجا هم رفتیم بیمارستان تو تو ماشین خواب بودی بابابا نوبتی رفتیم عیادت خوشبختانه حال عادله جون روز به روز بهتر میشه حالش  خوب بود کلی تو رو دوست داره همش میگفت راستین جان رو چرا گذاشتی اومدی خلاصه پنجشنبه زهرو فرهادومریم وحمید من وتنها نذاشتن هی زنگ میزدن که بیایم دنبالت بریم عروسی ولی من دیگه چون بعد از ظهر اونجا بودم نرفتم همه دوستای بد مینتونم رو دیدم اون 2سالی که امجدیه میرفتم بدمینتون همه بچه ها رو که چه عرض کنم خانم دکترا رو دیدم وخوشحال شدم الانم تو عزیزم لالا کردی ومن خسته از نوشتن وهنوزم ته گلوم میسوزه اینم از کارهای ما منتظرم تا مهرو وزهرا بیان و با زهرا ریاضی بخوانیم  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

همشهری
6 بهمن 92 23:17
عزیزم ان شاالله برای عکسای عروسیت بری آتلیه
مامان رها
پاسخ
مرسیییییییییی
مینا مامان آرمانی
7 بهمن 92 0:07
ای وای خاله این همه مطلبو با گوشیم خوندم...... ولی همه نوشته ها به کنار عکسا رو برو بگیر ... راستین گلی رو ببوس ایشالله خدا پشت و پناهش
مینا مامان آرمانی
8 بهمن 92 6:57
خاله اینهمه مطلبو با گوشی خوندم چشام اینطوری شد. همه مطالب به کنار برو عکسای این خوشگلو بگیرلطفا...میخام عزیزپسرو ببینمم. پیامام ثبت نمیشه فکر کنم
مامان رها
پاسخ
سلام ممنون از توجهت خسته نباشی والا عکسارو نمیده نمیدونم چی کارکنم
مامان بنیتا
8 بهمن 92 17:24
نااازی عزیزم ماشالا چه قدر شیرین زبون شده آقا کوچولوی ناز
مامان الیار
9 بهمن 92 14:16
مامان بردیا شیطون
10 بهمن 92 16:08
ای جوووووووووووووووووووووووووووووووونم چه شیرین زبونی تو عسل من حتما عکسای اتلیه ایش رو بگیر ببوس این خوشگل ناناز رو
مامان بردیا شیطون
10 بهمن 92 16:08
"تو" آن نيستي که به يادت بياورم، "تو" آن هميشه اي که به يادم مي ماني.
ستارگان آسمان من
15 بهمن 92 5:07
ماشالاه به این گل پسر شیرین زبون
مامان رها
پاسخ
مرسی ممنونم
مرجان مامان آران و باران
15 بهمن 92 9:35
ای جانمم قربون پسر ناز شیرین زبون زودتر عکسای خوسگلسووو بزاری رها جون 22 ماهگبتم مبارک
مامان رها
پاسخ
مرسی ممنون گلای نازم خوبن