21 ماهگیت مبارک
سلام به راستین خوشگل یک ماه بزرگتر شدی و عشق ما هم نسبت به تو بیشتر بیشتر شده دوست دارم عزیزم چند روزی بود که میخواستم از کارهای اخیرت بنویسم
به دلیل حضور گرم راستین جون در داخل یخچال مجور به زدن قفل به در یخچال شدیم
در ادامه مطلب ....
برات از کارهای اخیرت بنویسم که وقت نمیشد البته چهارشنبه امتحان فاینال زبان داشتم این ترمم مثل ترم قبل خوب بود و تاپ شدم این ترم یکشنبه ها میبردمت خونه مامان بزرگ تا میرسیدیم دم در زود میومد تو رو از من میگرفت وسرت وگرم میکرد که رفتن منو متوجه نشی ومنم یواشکی میرفتم وچهار شنبه ها مامانی میود خونمون وبیشتر مواقع تو خواب میشدی من میرفتم دوبار مامانی با خاله وترنم اومدن وتو از خواب بیدار میشدی وترنم رو تو خونمون میدیدی کلی ذوق میکردی بعد اون چندروز صبح ها بیدار میشدی ومیگفتی نی نی وفکر میکردی ترنم همیشه خونه ماست تو این قدر قشنگ میگی مامانی .مامانی هم همش میگه خدایا شکرت این خوشگله هم گفت مامانی تو این مدت چند روزی هم شاگرد داشتم بازم مامانی میومد مامانی میگه راستین واز خواب بیدار نکن وتو سرما از خونه بیرون نیار گناه دار طفلی من خودم میام مامانی خیلی مهربون خیلی ملاحضه همه چی رو میکنه مرسی مامانی جون شما نوها هم خیلی دوستش دارین مادر بزرگ جوان رو همه دوست دارن البته همه مامانا مهربون ولی مامان وبابای من خیلی خوبن یه عالمه بوس بوس برای هردوشون از اینجا میفرستمآخی خوشگل مامان عاشق بازی با بچه هایی هرجا زهرا روگیربیاری هی میگی زهرا بیا زهرا دور آخه میخوای بیاد با تو بازی کنه فرقی نمیکنی حالا اگه ومژده ورژین خونه مامان بزرگ باشن هی میگی بریم بازی اونام خسته میشن اخه زهرا هم بچه گیاش مثل تو بود یک لحضه هم جایی بند نمیشد چند شب پیش من وتو رفتیم دنبال بابا تا کمی خرید کنیم شام رو بیرون بودیم ماتصمیم گرفتیم پیتزاپیتزا بخوریم کنارش کبابی بود تا اونجا رو دیدی هی گفتی کباب بابالو باباب هی رات و کج میکردی میرفتی سمت کباب میدویدی تو کبابیا اونام خوشحال که بازم این مشتری نمکدون خالی کن اومد ولی بغلت کردیم بردیمت پیتزا گفتیم برات دلستر میگیریم اونجام به به هست بیا دیگه آروم شدی ویادت رفت تا اینکه فردا شبش بازم از اونجا رد میشدیم که راستین جون شروع کرد بابالو باباب بابالو باباب وتقریبآ ده دقیقه هی گفتی هی گفتی اولین بار بود که واسه چیزی اینقدر اصرار میکردی وبا حرفت هردو مون رو تسلیم کردی وبرات باباب خریدیم بازم خدا روشکر که دوست داری ومیخوری حالا برات بگم از بازیت تو اطاق بازی پیتزا که تا رفتی تو اطاق ما رو فراموش کردی حسابی مشغول سرسره وعروسک ونقاشی شدی حالا تند تند بهت سر میزدیم به جای تو ما نگران بودیم چند روز بود تو فکرم بود که بعد دوسالگیت بری مهد کودک تا اون شب دیدمت دیگه مطمئن شدم که برای ثبت نام بریم مهد کودک تا از اردیبهشت گاهی بری بابا که از قبل از دنیا اومدنت میگفت راستین باید بره مهد منم بعد سه سال موافقم که بری تو فصل های سرد که بچه ها خیلی مریض میشن از دلم نمیاد ببرمت ولی میدونم اونجا حسابی بهت خوش میگذره.امروز چند جا کار اداری داشتم تو رم با خودم بردم اول اینکه به هر اطاقی میرسیدیم میگفتی انعام تا من میخواستم چیزی به کارمن بدم قبل من میگفتی آقا آقا اینقدر خوب میگی آقا همه خوششون میاد گاهیم میگفتی هانوم هانوم دیگه اقا هارو از خانوما کاملآ تشخیص میدی 20 سال به پایین هم همه نی نی هستن خلاصه با تو رفتم چند ساعتی طول کشید تا از ماشین پیدا میشدیم میخواستی از تو برف وآب راه بری برف ها هم آب میشد همه جا خیس آب وسیل بود کلی حال کردی از تو آب ها راه رفتی حالا مگه سوار ماشین میشدی باگریه سوارت میکردم ونمیزاشتی کمربند صندلیت رو ببندم خلاصه تو آخرین مقصد گذاشتم حسابی بری تو آب برف وشلوارت تا زانو خیس آب بود ولی از ته دل میخندیدی .میخواستم اینم بنویسم که بعد ازظهرها یک وعده بهت شیر پاستوریزه میدم خوشت میاد میخوری تابستون یه مدت شیر خشکت پیدا نمیشد از اورمیه برات گرفته بودیم همون رو استفاده کردیم ولی تموم شد همه جا رو گشتیم تو هر شهری آشنا داشتیم سفارش میدادیم ولی همه میگفتم تو گمرک مونده نمیزارن بیاد خلاصه بهت خودم شیر میدادم سیرنمیشدی تا شیر پاستوریزه دادم بهت نساخت اول که دوست نداشتی بزور خوروندم ولی دیگه مجبورشدیم تنها شیر خشک موجود تو بازار رو بهت بدیم اونم نان بود که در مقایسه باشیر های خودت خیلی ضعیف بود بعد یک ماه بالا خره شیر خودت که سوپ را میل 3 پیدا کردیم من از اول به دکترت گفتم شیر خشک کامل وقوی بده خودشم میگی تا دو سال شیر خشک بدین چون غنی شدس تو پاستوریزها ویتامین نیست الانم شبا موقع خواب وروزا یک وعده شیر خشک میخوری راستی از وقتی از شیر خودم گرفتمت شبا کلی راحت میخوابی بعضی شبا بیدار میشی وشیر میخوای گاهیم جیشت در میاد مجبور میشم کلا عوضت کنم اونم تو خواب آلود میشی گریه میکنی از بس که شبا میگی چای ندیده بودیم بچه این قدر تای خور باشه
در حال نمک بازی خونه مامانی
تو ترکیه یه روز عصر رفتیم باقلوا و قهوه وچای بخوریم چون تو شلوغ میکنی من زیاد راضی نمیشم که اونجور جاها بریم چون همه میان تو آرامش یه قهوه بخورن دیگه رفتیم ونشستیم تو شروع کردی به خالی کردن خلال های روی میز اونو هرطوری بود جمع کردم وقایم کردم بعدش هم طبق معمول شروع کردی به خالی کردن نمک دون روی میز هی گارسونا میرفتن میومدن نگاه میکردن توهم بهیچ وجه راضی نمیشدی که نمک دون رو بدی تا نمکش تموم شد حالا شروع کرده بودی روی میز پخشش میکردی تا صاحب اصلیش اومد و این کتاب و مداد رنگی برات آوارد وگفت پسر منم این سنی همینطور شیطونیا رو داره
اینجا در حال تماشای بارش بسف
مامانو تطل تطلاین سطل اسباب بازی رو روزی 10 بار بیشتر خالی میکنی اونقدر که از خالی کردنش لذت میبری باهاشون بازی نمیکنی
عکس گرفته شده توسط راستین جان
این دوتا اسباب بازی موزیکال رو همزمان روشن میکنی وخودتم نانای میکنی هی این ومیزنی اونو میزنی ما کر میشیم
این هاپو رو خیلی دوستش داری سوار دوچرخه میکنی کل خونه رو میگردونی گاهیم بیچاره رو مثل ماشین میرونی این وشبنم جون دختر خالم برات خریده الان در حال تماشای سیدی حسنی نگو بلا بگو به الاغش میگی پیتکو به خاطر حیوانات ش بیشتر این سی دی رونگاه میکنی ژن علاقه به حیوانات رو از بابا به ارث بردی بابا انواع سگ ها وسایر حیوانات رو پرورش داده منم دوسشون دارم ازشون نمیترسم ولی علاقه ای به اینکه صاحبشون باشم ندارم
هیچ وقت از دلت نمیاد بشینی کارتون ببینی همون سر پا نگاه میکنی آخه میترسی از شلوغ کردن لحضه ای جا بمونی
اینم یخچال بی چاره ما که با پرتاب وسایلش به بیرون من کاملأ آشنا هستم میبینی دارم آشپزی میکنم دو تا تخم مرغ تو هوا داره میاد میپرم اونو میگرم کلی بسکتم خوب شده حالا خوبه زمانی ورزش کار بودم چند تا هم شیشه دارو وسایر اقلام روشکوندی بنابر این کارها بابا تصمیم گرفت که یک قفل به در یخچال نسب کنه که به این راحتیا نتونی بازش کنی