راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

نی نی رفته بود اردبیل

1392/8/11 17:59
نویسنده : مامان رها
1,394 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به راستین خوشگل و خوب خودم عزیزم که الان یه هفتی هست به خودت میگی نی نی ای نی نی خوشگل هر چی میخوای نشون میدی میگی مامان نی نی یعنی بدین به نی نی تازه کلمات دیگه ای هم میگی مثل تی دی =سی دی و قاقو=قاشق  بوخ=بوق  نونل= تونل کتا=کتاب تای =چای

             

از خواب که بیدار میشی خودت میری سراغ تی دی

              

با این نی نی پنجشنبه  مامان وبابا وحاجی ومامان بزرگ رفتم آب گرم سرعین و جمعه اومدیم  حسابی شیطونی کردی کم میخوابیدی بیشتر بیدار بودی همشم تو ماشین بغل من تو خیابونم بغل بابا لو نمیزاشتی بابا از پیشت جم بخوره

                 

         

هواهم خیلی عالی بود تو بالکن نشسته بودی اسب نگاه میکردی ونهار میخوردی هی میگفتیپیت کو


عصر پنجشنبه بابا وحاجی رفتن برای شنا ما هم میخواستیم تو خیابون دور بزنیم که تو تا دیدی بابا نیست شروع کردی به گریه خیلی زیاد گریه کردی هی گفتی بابالو بابالو ما هم سریع برگشتیم هتل وتو تا شیر خوردی خوابت گرفت آروم شدی رفتی سر راه به شهر گیوی هم رفتیم ولی برای خرید میوه به اونجا شهر به از آب گرمش هم بازدید کردیم

ولی قصد موندن نداشتیم و رفتیم سمت اردبیل جمعه هم از شهر اردبیل دیدن کردیم وعصری خونه بودیم اینم قله زیبای سبلان که شما بزرگتر بشی بریم فتحش کنیم

   

هفته قبل شنبه عروسی پسر آقای انصاری رفتم مامانی اومد پیش تو با خیال راحت رفتم و اومدم خونه بابا هم اومد تا برای شام بریم وتو رو مثل عروسی پسر قبلی که یک ماه پیش بود خونه مامان بزرگ بزاریم رفتیم  وتو تا وارد خونه مامان بزرگ شدی  گریه شدید وچسبیدی به بابا فکر کنم فهمیدی که ما لباس خوشگل پوشیدیم میریم عروسی رفتی ویستادی کنار جا کفشی و از هولت گوشه چشمت و کوبیدی به جا کفشی گریت دو برابر شد خلاصه منم برای بعد شام برات لباس برداشته بودم که ببریمت لباسات وپوشوندمو بردیمت عروسی اونجام تا پیش من بودی میگفتی بابا تا پیش بابا رفتی میگفتی مامان خلاصه برامون سخت گذشت بازم من چهارشنبه میخواستم برم عروسی تا سر کوچه مامان بزرگت با ماشین رفتیم اونجا بنزین تموم کردیم من از روز قبلش میدیم چراغش روشن ولی با حساب خودم تا شبم بنزین داشتم نگو بابا صبح با ماشین من رفته کار اداری انجام داده  وبا کفش بلند وکیف تو رفتیم خونه مامان بزرگ بازم تاریخ تکرار شد که گریه و نموندی  بازم اونجا لباس پوشیدی وبا تاکسی تلفنی رفتیم عروسی

                 

روز قبلش وقت کلاس رفتنی موندی موقع عروسی رفتن نمی مونی سه شنبه شام عمو فرهاد  اینا اومدن خونمون زهره زودتر اومد ولی تو تا آخر شب باهاش دوست نشدی ولی با عمو راحت بازی میکردی

ا

اینجام بازرچه  مهرانه است که تو عاشق نقاشی کشیدن شدی دو روز پشت سرهم رفتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان بردیا شیطون
12 آبان 92 11:32
ای جانم قربون حرف زدنت....

ایشالا همیشه خوش باشین....
عکسات خیلی قشنگ بود.....
خیلی بلا شدی راستین جون ها.....
اب گرم هم که حسابی خوش گذشته ها...

ایشالا همیشه برید عروسی اما اصلا اذیت نشین....

شیطون میخواستی هم پیش مامان باشی هم بابا


ممنونم از نظر خوبتون آره والا آدم میمونه
مامان بردیا شیطون
12 آبان 92 11:32
تک تک روزهایم را می سوزانم تا چشمکی شوم برای شب های بی ستاره ات



مرسسسسیییییییییییییی
نسيم مامان آرتين
13 آبان 92 14:15
واقعا كار اين بچه ها حساب وكتاب نداره معلوم نيست مامانين بابايين كي رو دوست دارن كي كجا ميمونن و.................


آره والا هر دومون رو گیج میکنه
مینا
13 آبان 92 23:59
من از وبلاگتون خیلی خوشم اومده و بی اجازتون لینگتون کردم.
مرجان مامان آران و باران
14 آبان 92 3:08
همیشه به سفر عزیزممممممممم قربون حرف زدنت خوشگلمممممممم افرین که انقدر باهوشیو عاشق نقاشی