یه اتفاق بد
سلام پسرم پسر شیطون من .وقتی این وبلاگ رو برات درست میکردم دلم میخواست همیشه خبرای خوب رو برات یادگاری بزارم تا از لحضه لجضه بزرگ شدنت آقا شدنت خبر داشته باشی ولی گاهیم مریضی واتفاق های بدتو زندگی میوفته ولازم که این ها رو هم آدم یادش باشه تا قدر نعمت سلامتی رو بدونه...
دلم نمیخواد دیروز این موقع رو یادم بیارم که تو رو از ما گرفتن بردن...
از اول برات بنویسم که شنبه عصر ساعت 6 بود تو آشپز خونه کارامو کردم تو هم کنارم بودی طبق معمول کشوی ظروف پلاستیکی رو که باز گذاشتم خالی میکردی گفتم راستین میرم اطاقت لباسات و بیارم بریم پارک دیدم پشت سرم میای هر جا تو خونه برم پشت سرم میای تو اطاقت خم شدم یکی دو تیکه از اسباب بازی رو جمع کردم که دیدم صدای شکستن اومد نمیدونم که چه جوری رسیدم آشپزخونه دیدم یه طرف صورتت فقط خون بودسریع بغلت کردم دستت پر خوردهای لیوان بود دستات رو از شیشه پاک کردم فقط چشمای خوشگلت رو نگاه کردم سالم بودن بالای پلکت بین دماغ ابروت داشت خون میومداز روی میز آشپز خونه لیوان و برداشته بودی حالا چجوری از دستت اوفتاده بود نمیدونم همینکه گذاشتمت تو سینک ظرف شویی آب رو باز کردم تا صورتت رو تمیز کنم دیدم خونش بند نمیاد حالا من گریه تو گریه فقط گوشی رو زدم رو آیفون مغازه بابا رو گرفتم تازه بابا حرف زده بودیم گوشی همون جا بود از شانس مغازه اشغال بود موبایلشو گرفتم دستام میلرزید تو هم فقط جیغ میزدی تا گوشی رو برداشت گفتم فقط بیا بیا خوبه که مغازه تا خونه زیاد دور نیست همچین باسرعت بابا اومد حتی با آسانسور نیومده بود بالا 5طبقه رو با پله دویده بود چون آسانسور معطلیش بیشتره ورزشکار بودن اینش خوبه دیگه خلاصه خون صورتت رو من کمی پاک کردم تا بردیمت اورژانس بیمارستان موسوی تو تا بابا رو دیدی کمی گریه کردی همش میگفتی وای و لیوان رو نشون میدادی بعد دیگه گریه نکردی ساکت بودی ولی من تا شب گریه کردم اونجا کمی شستشو دادن هی گریه میکردی از اون آقاهه میترسیدی بغل بابا بودی ولی منم محکم سرت و نگه داشتم تا دیدیم جاش زیاد نیست ولی عمیقه گفتن بخیه میخواد با بابا تصمیم گرفتیم ببریمت چشم پزشک که اگه بخیه هم لازم باشه اون بزنه یا جراح زیبایی که جاش نمونه با خاله الهه صحبت کردم که تا ما میرسیم از دکتر باقر زاده که با خانومش هم من دوستم هم خاله سریع وقت بگیره خلاصه بردیمت دکتر با دستگاه نگاه کرد گفت که باید بخیه بشه خالم وپسر دایم باخبر شده بودن تا ما از مطب در بیایم اومدن اونجا پروانه خاله گفت دکتر وفا هم ببریم وخیلی خوب شد که بردیم چون اون نوشت که فردا صبحش تو کلینک شفا بخیه بزنه چون به قول خود دکترا باید کمی تو رو میخوابوندن چون واقعأ برای ماینه وای نمیستادی تا برسه به بخیه خلاصه بعد دیدن دوتا متخصص فوق تخصص از اینکه خود دکتر تو کلینک خصوصی میزد بخیه رو خیالمون راحت شد ولی گریه من تمومی نداشت اومدیم خونه پروانه خاله ومهدیس اومدن بعدم خالهه اینا اومدن تو با تبسم بازی کردی تا اونارفتنی بردیمت دور زدیم تو ماشین شیر خوردی برگشتیم عمه معصومه ومامان بزرگ اومدن مامانی وبابایی هم مسافرت بودن شب11اومدن خاله گفته بود اومدن خونمون بعد هم زهرا اومد تا زهرا رو دیدی خیلی خوش حال شدی وکلی بازی کردی دیگه دست به زخمت نمیزدی تا صبح کنار خودم خوابیدی تا میخواستی تکون بخوری نمیزاشتم میترسیدم خون بیاد تا صبح 8 رفتیم کلینیک پذیرش شدی دوستای خوبمون عمو سعید اونجا بودن دیگه همه هم که آشنا بودن دکتر خودشم آشنا بود مامان بزرگ ومامانی وبابایی وخاله پروانه هم بودن تو توحیاط اونجا خیلی بازی کردی اطاق عمل خیلی شلوغ بود تا ساعت 9:50بود تو رو از ما گرفتن بابا یک مرحله وارد اطاق عمل شد ولی دیگه ممنوع بود چه گریه ای میکردی میگفتی مامان حالا همیشه میگی بابا اونجا میگفتی مامان همه مامانا رو به گریه انداختی خانم احمدی داخل اطاق عمل دوستم بود تورو برد بعد 15 دقیقه آوردن چشم تو پانسمان کرده بودن تو هم بازم داشتی میگفتی مامان همون جا پانسمان و کندی انداختی زمین خانم احمدی گفت آقای دکتر گفته اشغال نداره خلاصه خوشبختانه حالت خیلی خوب بود فکر کنم 7دقیقه خوابت کردن خاله مهرو و زهرا هم رو دیدی کمی آروم شدی دیگه از همه خدا حافضی کردیم اومدیم خونه همه دستشون دردنکنه دوست فامیل آشنا میان خونه مون زنگ میزنن سر میزنن خلاصه سرت حسابی گرمه یادت رفته هرکی میره کس دیگه میاد فامیل زیاد داشتن اینش خوبه دست دکترم درد نکنه خوب بخیه زده امید وارم جاش نمونه خلاصه اینکه خدا خیلی به همون رحم کرد نزدیک چشمت آسیب دید بازم از شلوغ کاریت کم نشده الانم بیدار شدی من میرم