راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

یه اتفاق بد

1392/6/11 17:49
نویسنده : مامان رها
482 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم پسر شیطون من .وقتی این وبلاگ رو برات درست میکردم دلم میخواست همیشه خبرای خوب رو برات یادگاری بزارم تا از لحضه لجضه بزرگ شدنت آقا شدنت خبر داشته باشی ولی گاهیم مریضی واتفاق های بدتو زندگی میوفته ولازم که این ها رو هم آدم یادش باشه تا قدر نعمت سلامتی رو بدونه...

دلم نمیخواد دیروز این موقع رو یادم بیارم که تو رو از ما گرفتن بردن...

از اول برات بنویسم که شنبه عصر ساعت 6 بود تو آشپز خونه کارامو کردم  تو هم کنارم بودی طبق معمول کشوی ظروف پلاستیکی رو که باز گذاشتم خالی میکردی گفتم راستین میرم اطاقت لباسات و بیارم بریم پارک دیدم پشت سرم میای هر جا تو خونه برم پشت سرم میای تو اطاقت خم شدم یکی دو تیکه از اسباب بازی رو جمع کردم که دیدم صدای شکستن اومد نمیدونم که چه جوری رسیدم آشپزخونه دیدم یه طرف صورتت فقط خون بودسریع بغلت کردم دستت پر خوردهای لیوان بود  دستات رو از شیشه پاک کردم فقط چشمای خوشگلت رو نگاه کردم سالم بودن بالای پلکت بین دماغ ابروت داشت خون میومداز روی میز آشپز خونه لیوان و برداشته بودی حالا چجوری از دستت اوفتاده بود نمیدونم همینکه گذاشتمت تو سینک ظرف شویی آب رو باز کردم تا صورتت رو تمیز کنم دیدم خونش بند نمیاد حالا من گریه تو گریه فقط گوشی رو زدم رو آیفون مغازه بابا رو گرفتم تازه بابا حرف زده بودیم گوشی همون جا بود از شانس مغازه اشغال بود موبایلشو گرفتم دستام میلرزید تو هم فقط جیغ میزدی تا گوشی رو برداشت گفتم فقط بیا بیا خوبه که مغازه تا خونه زیاد دور نیست همچین باسرعت بابا اومد حتی با آسانسور نیومده بود بالا 5طبقه رو با پله دویده بود چون آسانسور معطلیش بیشتره ورزشکار بودن اینش خوبه دیگه خلاصه خون صورتت رو من کمی پاک کردم تا بردیمت اورژانس بیمارستان موسوی تو تا بابا رو دیدی کمی گریه کردی همش میگفتی وای و لیوان رو  نشون میدادی بعد دیگه گریه نکردی ساکت بودی ولی من تا شب گریه کردم اونجا کمی شستشو دادن هی گریه میکردی از اون آقاهه میترسیدی بغل بابا بودی ولی منم محکم سرت و نگه داشتم تا دیدیم جاش زیاد نیست ولی عمیقه گفتن بخیه میخواد با بابا تصمیم گرفتیم ببریمت چشم پزشک که اگه بخیه هم لازم باشه اون بزنه یا جراح زیبایی که جاش نمونه با خاله الهه صحبت کردم که تا ما میرسیم از دکتر باقر زاده که با خانومش هم من دوستم هم خاله سریع وقت بگیره خلاصه بردیمت دکتر با دستگاه نگاه کرد گفت که باید بخیه بشه خالم وپسر دایم باخبر شده بودن تا ما از مطب در بیایم اومدن اونجا پروانه خاله گفت دکتر وفا هم ببریم وخیلی خوب شد که بردیم چون اون نوشت که فردا صبحش تو کلینک شفا بخیه بزنه چون به قول خود دکترا باید کمی تو رو میخوابوندن چون واقعأ برای ماینه وای نمیستادی تا برسه به بخیه خلاصه  بعد دیدن دوتا متخصص  فوق تخصص از اینکه خود دکتر تو کلینک خصوصی میزد بخیه رو خیالمون راحت شد ولی گریه من تمومی نداشت اومدیم خونه  پروانه خاله ومهدیس اومدن بعدم خالهه اینا اومدن تو با تبسم بازی کردی  تا اونارفتنی بردیمت دور زدیم تو ماشین شیر خوردی برگشتیم عمه معصومه  ومامان بزرگ اومدن مامانی وبابایی هم مسافرت بودن شب11اومدن خاله گفته بود اومدن خونمون  بعد هم زهرا اومد تا زهرا رو دیدی خیلی خوش حال شدی وکلی بازی کردی دیگه دست به زخمت نمیزدی تا صبح کنار خودم خوابیدی تا میخواستی تکون بخوری نمیزاشتم میترسیدم خون بیاد تا صبح 8 رفتیم کلینیک پذیرش شدی دوستای خوبمون عمو سعید اونجا بودن دیگه همه هم که آشنا بودن دکتر خودشم آشنا بود مامان بزرگ ومامانی وبابایی وخاله پروانه هم بودن تو توحیاط اونجا خیلی بازی کردی اطاق عمل خیلی شلوغ بود تا ساعت 9:50بود تو رو از ما گرفتن بابا یک مرحله وارد اطاق عمل شد ولی دیگه ممنوع بود چه گریه ای میکردی میگفتی مامان حالا همیشه میگی بابا اونجا میگفتی مامان همه مامانا رو به گریه انداختی خانم احمدی داخل اطاق عمل دوستم بود تورو برد بعد 15 دقیقه آوردن چشم تو پانسمان کرده بودن تو هم بازم داشتی میگفتی مامان همون جا پانسمان و کندی انداختی زمین خانم احمدی گفت آقای دکتر گفته اشغال نداره خلاصه خوشبختانه حالت خیلی خوب بود فکر کنم 7دقیقه خوابت کردن خاله مهرو و زهرا هم رو دیدی کمی آروم شدی دیگه از همه خدا حافضی کردیم  اومدیم خونه  همه دستشون دردنکنه دوست فامیل آشنا میان خونه مون زنگ میزنن سر میزنن خلاصه سرت حسابی گرمه یادت رفته هرکی میره کس دیگه میاد فامیل زیاد داشتن اینش خوبه دست دکترم درد نکنه خوب بخیه زده امید وارم جاش نمونه خلاصه اینکه خدا خیلی به همون رحم کرد نزدیک چشمت آسیب دید بازم از شلوغ کاریت کم نشده الانم بیدار شدی من میرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

الی مامی آراد
11 شهریور 92 21:38
وااای ای جونم خیلی ناراحت شدم میدونم خیلی بعده آراد هم بخیه زدن رو تجربه کرده اون روز برای من تموم نشد میدونم شما هم چه حالی دارین امیدوارم زودتر خوب بشه خدا رو شکر بازم بخیر گذشت


ممنونم بله خیلی سخته واقعآ اون 2ساعت بیمارستان برام مثل 2روز گذشت
مامان آرتین
12 شهریور 92 8:04
وای رها جون دیروز مامانم مامانتو دیده بود وگفت قضیه چیه والانم فقط به خاطر راستین اومدم تو وب تا جویای احوالش بشم که پست جدید رو خوندم با اینکه میدونستم حالش خوبه اما از اول تا اخر فقط گریه کردم بخصوص اونجایی که بابایی بدو اومده خونه یا تو بیمارستان میگفت مامان دلم ضعف رفت خداییش حسم برای تمام دوستای آرتین همین جوریه فکر میکنم اونام بچه های خودم هستن خدا بازم 1000 مرتبه بهتون وبه خودش رحم کرده

زیادنگران نباش میثاق هم سال 83 شیشه کمدش شکست وافتاد رو صورتش واز کنار چشمش تا رو گونه اش رو عمیق برید وحشتناک بود حال بابام ومیثم خراب شد چه برسه به ما که دکتر بزازیان بخیه زد یه مدت کوتاهی معلوم بود بعد کم کم کمرنگ تر شد والان اگه خیلی دقت کنی میبینی وگرنه چیزی معلوم نیست زیاد نگران نباش زود به حالت طبیعیش برمیگردهداریم میریم شمال وقت زیادی ندارم برگشتم بازم جویای احوالش میشم


ممنون از احوال پرسیتون امید وارم اینم جاش نمونه آره واقعآ خدا بهمون رحم کرد




مامان برديا
12 شهریور 92 12:02
خدارو شكر كه چشماي خوشكلش آسيب نديده انشالا كه ماه صورتش هم بدون لك و جاي زخم مثل هميشه ميدرخشه.
حس ميكنم چه حالي بودي رها جون اما باز هم خداروشكر كه آسيب بيشتري نديده


خیلی خیلی ممنونم بله هنوزم حالم خوب نیست خیلی من ناراحتی بودم بله واقعآ باید شکر کرد
مرجان مامان آران
13 شهریور 92 3:08
ای وای خیلیییییییییییییی ناراحت شدم میدونم خدایی سختهههههه ایشالا هیچ وقت اتاق بذ براتون نیوفته عزیزممممممممم
همشهری
13 شهریور 92 15:47
ای خدا ... ان شاالله که جای بخیه نمی مونه مهمتر از اون سلامتی چشمهای راستینه خیلی ناراحت شدم
مامان بنیتا
14 شهریور 92 19:22
آخی عزیز دلم خیلی ناراحت شدم...ایشالا بلا دور باشه ازش دوستم امیدوارم دیگه شاهد همچین اتفاقات بدی نباشی
بهاره مامان ونداد
15 شهریور 92 17:20
وای رها جون دلم درد گرفت چقدر بده بچه به این کوچیکی بخواد بخیه بخوره واقعا قلبم درد گرفت خدا رو شکر که چشمای ماهش سالمند
مامان مانی مسافر کوچولو
16 شهریور 92 14:43
وای عزیزم خیلی ناراحت شدم خداروشکر که بهتره
مامان پینار
17 شهریور 92 18:37
وای عزیزم چی کشیدی خدا بد نده. خیلی ناراحت شدم باز جای شکرش باقیه که چشمش طوری نشده. واقعا نمیشه این وروجکها رو کنترل کرد.
پگاه مامان آرتین
18 شهریور 92 12:32
ببخشید عزیزم چندوقتی نت نیمدم. امیدوارم الان خوب خوب باشه ببوسش .
پگاه مامان ارتین
18 شهریور 92 12:33
عزیزم دلمونم براش تنگ شده عکسای نازشوبرامون بزار
نسیم-مامان آرتین
19 شهریور 92 10:08
رها جون چه خبر؟؟؟؟؟؟؟؟بخیه هارو کشیدین یا جزبیه-زندگی به روال عادی افتاده

ممنون خوبیم بخیه ها جذبین تقریبآ ممنون که سر زدین
مینا
14 آبان 92 0:02
ایشالله دیگه هیچوقت ناراحتیشو نبینی. خدایا اینو واسه همه مادرا بخواه