نوزده ماهگی وعید قربان مبارک
پسر عزیزم پایان نوزده ماهگیت تو مصادف با روز عید قربان سال 92 بود عزیزم 19ماهه شدنت رو تبریک میگم
دنیا تبسم کرده است امروز با یادت
امروز بی شک آسمان آبی ترین آبیست
ببخشید که با تآخیر اومدم سرم خیلی شلوغ بود
پسر خوبم دیگه بزرگ شدی خوشحالم که بعضی چیزها رو به خوبی میفهمی از کار های هفته قبلت بگم که یه روز که مهمون داشتیم دوستان وجوانان شام وبیرون خوردیم اومدیم خونه واز وقتی که اومدیم خونه تو هی بهانه گیری کردی هی به مهمونا میگفتی نه نه یعنی برین بیرون من وباباهم هی لا پوشونی میکردیم هی میگفتیم راستین فلان چیز رو میخواد سرت و گرم میکردیم یکم بعد بازم میومدی جلوی مهمونا دستت رو باز میکردی هی میگفتی نه نه خلاصه تا برن همین برنامه بود خوبه زود رفتن یک روز مونده به عید بعد از نهار رفتیم خونه مامان بزرگ وآقا جون من که تو گوسفند رو نگاه کنی وباهاش بازی کنی تا رسیدیم گوسفند رو آوردن وتو اولین بار بود از نزدیک میدیدی کلی ذوق کرده بودی
هی میگفتی ببیی ببیی البته پارسالم بردمت کوچکتر بودی به ببیی دست میزدی ولی این دفعه از این فاصله نزدیکتر نمیرفتی چند بار تبسم گفت بو میده تو دیگه یاد گرفتی هی میپفتی پوف بع پوف اینم ترنم که از پشت شیشه شاهد کارهای ما بود
هی میرفتی پیش آقا جون میگفتی آقا بع بع آقا جونم نمیشنید همینطوری نگات میکرد
تا اینکه ساعت 7از اونجا خواستیم بریم دنبال بابا تاشبم برای شام خونه مامان بزرگ شما بریم که تو حسابی گریه کردی میگفتی زهرا ومامانیم با ما بیان نصف بیشتر راه وگریه کردی ومن موقع رانندگی مجبور میشدم گاهی با تو توپ بازی کنم تا ساکت بشی.شبم تو حسابی بازی کردی با رادین وبرسام خیلی خوشحال بودی از دیدن همی بچه ها
روز عید از صبح خونه مامانی وبابایی بودیم دیگه هر کار دلت خواست کردی چقدر هم بهت خوش گذشت نمیذاشتی زهرا از پیشت جم بخوره هوا هم خوب بود کلی تو حیاط بازی کردی عصری تصمیم گرفتیم برای شام بریم باغ وتا بریم هوا تاریک شده بود و کمی سرد با این حال هر کارت کردم کلاه نذاشتی ولی یا کنار آتیش بودی یا تو خونه خوشبختانه مریض نشدی ولی حسابی خاک بازی وچوب بازی کردی وکلآ چند دست لباس عوض کردم برات
روز پنجشنبه تا 11خوابیدی تا اینکه خودم بیدارت کردم آخه میخواستیم بریم برای تولد شب هدیه بگریم تا اومدیم خونه نهارتو دادم خوابیدی و دوباره4 بیدارت کردم اول رفتیم خونه دایی بابا مهمونی اونجا اولش پسر خوبی بودی یه یک ربع نشستی ولی دیگه یاد گرفتی بری حیاط هی میرفتی اونجام حیاطش با صفابود دوست داشتی تو خونه شلوغ بود دوست نداشتی بعد از اونجا رفتیم خونه الهه اینا خاله الهه دعوت کرده بود خونشون برای دعا یه سفره خودمانی بود گفتم
هی میخواستی از به به ها بخوری ما نمیذاشتیم میگفتیم وایستا دعا تموم بشه
بازم اومدیم خونه بازم تو تو راه گریه کردی که چرا مامانی با ما نیومد آماده شدیم با بابا رفتیم تولد هستی اونجا کلی بازی کردی یه زره درست نشستی من ازت عکس بگیرم
تا اینکه شب 11از خستگی توبغلم خوابیدی و نشد با کیک وشمع عکس بگیریم چون مامانی وبابایی جمعه نبودن یه سفر یک روزه رفته بودن ما هم برنامه ریزی کردیم تا به شما خوش بگذره اینم جمعه ظهر سد گاوازنگ اولین قایق سواری خانوادگی تا رسیدیم به اردک ها خیلی بامزه گفتی(قدا قودا قا)
وعصر جمعه باغ بودیم با برسام بازی کردی میخواستی بابا فقط از تو عکس بگیره برسام رو هل میدادی