راستینراستین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

راستین جون :گل باغ زندگی

جشن تولد راستین

سلام عزیزم روز چهار شنبه برای دومین بار بردیمت آتلیه امید وارم عکسا خوب در بیان آخه اصلا نخندیدی جشن تولدت رو هم پنجشنبه برگزار کردیم خدا روشکر خوب همکاری کردی خیلی بازی کردی وبادیدن تزیئنات خوشحال بودی و قبل ازبریدن کیک ١ساعت خوابیدی ومن تونستم میز شام رو بچینم وشام رو بخوریم وتوهم کلی سر حال شدی چون طول روز با بچه ها بازی کرده بودی وحسابی نق میزدی            بقیه ماجرا ادامه مطلب ...                 گیفت مهمانها با عکس ناناز         &n...
26 اسفند 1391

تولدت پیشاپیش مبارک گلم

در شب زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت میکنم و با بوسه ای عاشقانه تولدت را تبریک می گویم آغاز بودنت مبارک       امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک سلام گلم تولدت برام یه اتفاق ناب ودوست داشتنی میخواهم از خودت بنویسم که:                                 &nb...
24 اسفند 1391

عید قربان مبارک

عید امسال برای ما دو روز بود روز پنجشبه صبح  راستین رفتی خونه خاله الهه و من به کارای بیرون از خونه رسیدگی کردم بعد نهار خونه مامانی بودیم واز اونجا  همگی رفتیم خونه ما مان بزرگ من تا عیدو تبریک بگیم و شما رو گوسفند اونا نشسته بودی و بیسگوییت می خوردی آفرین پسرم اصلأ نمیترسیدی بعد اومدیم خونه خودمون شما تو ماشین از خستگی خوابت برد وبعد 1ساعت بیدار شدی خوبه هفته قبل برات صندلی ماشین گرفتیم تو اون میشینیو حال می کنی منم با خیال راحت رانندگی میکنم حالا آمادت کردم شام رفتیم خونه حاجی بابا همه رو دیدیم وعید وتبریک گفتیم جمه هم که روز عید بود از صبح تا شب 10 خونه مامانی بودیم به تو که خیلی خوش گذشت بازهرا وتبسم و ترنم فن...
6 آبان 1391

نیمه شعبان مبارک

چهارشنبه برای دیدن وشرکت در جشن های نیمه شعبان رفتیم بیرون با زهرا وخاله مهرو خیلی خوشحال بودی وهمه جا رو بادقت نگاه می کردی ازپرچم هاوچراغ های توی خیابونا لذت میبردی شبم بابا اومدو سه تایی رفتیم بیرون ولی پنجشنبه خیلی گریه کردی از صبح بی قراربودی هر سال میرفتم جشن ولی امسال نتونستم تو گریه می کردی انشاال... سال بعد باهم میریم تولد امام حسین با خاله الهه وتبسم رفتیم حسینیه ونذری بردیم پسرخوبی بودی واز لوستر حسینیه خیلی خوشت اومده بود.عصرپنجشنبه مجبور شدم به بابابگم برات گریپ میکچر بخره وکمی دادم خوردی ولی شب بازم خیلی شدید گریه کردی و ما مجبور شدیم باماشین تو رو ببریم در در خیلی جیغ میزدی تو یک لحضه سریع آماده شدیم وبا عجله ازخونه اومدیم ب...
17 تير 1391